-
مورچه
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:21
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی...
-
رویاها
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:20
دخترهایش دل خوش کرده اند به پسر عاشق رویاهایشان که هم پولدار است و هم خوش چشم و ابرو و همیشه لبخند زیبایی به لب دارد و هرآنچه او گفت پسرک با کمال میل می پذیرد و دخترک به آرزویش می رسد و می شود همان سیندرلای معروف!! و پسر هایش دل بسته اند به دختر زیبای خیالات شان!! همان همسر وفاداری که وصفش را شنیده بودند، همان که با...
-
وسوسه
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:19
پسرم من وقتی با تو خداحافظی کردم و رفتم, تو همین کوچه دیدم پسر جوانی داره رد میشه و از طرف دیگه کوچه دختر جوانی داره میاد. به دل پسر انداختم که سرش رو بلند کنه و به دختر نگاه کنه. خلاصه 5 روز اول سعی کردم این پسر به آن دختر فکر کنه و طی این 5 روز پسر توی کوچه دنبال دختر راه میافتاد, ولی دختر حاضر نمیشد باهاش حرف...
-
ماجرای مرد خبیث
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:18
ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچهای راه میرفت و فکر میکرد که من هر گناه و خباثتی که وجود دارد, انجام دادهام. این شیطان چه کار کرده که من نکردهباشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟ - شما؟ - من شیطانم, گویا نام مرا میبردی. - بله, میخواهم بدانم تو چه کردهای که اینقدر به بدی...
-
ارشک و رودخانه مردمی
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:17
آغاز ایجاد دودمان اشکانیان در کناره رود اترک ( پارتها ) جوانان ایرانی به ستوه آمده از ستم دودمان سلوکی بارها به پیش ارشک ( اشک یکم ) آمده و خواستار طغیان بر ضد پادشاه سلوکی می شدند و ارشک به رود آرام اترک می نگریست و می گفت تا زمانی که جریان مردمی آرام است طغیان ما همانند فریاد بی پژواک خواهد بود و باید صبر کرد . اشک...
-
درسی از ابومسلم خراسانی
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:16
شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است . روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر...
-
راه بهشت از پائولو کوئیلو
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:15
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…! پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و...
-
دلمشغولی های شاه سلطان حسین
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:14
فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و از حالا شاه ایران زمین جویا می شدند . فرمانروای شهر گفت : شاه شاداب و آسوده هستند در زمانی که من در مجلس گفتگوی ایشان با بزرگان بودم دیدم ایشان ریز امور کشور را در اختیار دارند قیمت همه اجناس ، سود بازآریان ،...
-
خشم فرمانروای یزد
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:12
گویند سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پیش فرمانروای شهر یزد آوردند چون او را بدید بی درنگ شمشیر از نیام بیرون کشیده و سرش را از بدن جدا ساخت یکی از پیشکاران گفت گرگ در گله خویش بزرگ می شود این گرگ حتما خانواده دارد بگویید آنها را هم مجازات کنند . فرمانروا که سخت آشفته بود گفت آنها را هم از میان برخواهم داشت تا کسی...
-
کوزه ترک خورده
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:11
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای...
-
سفر هفتاد ساله
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:10
در شهر “میانه” نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند . استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی شاگرد پرسید چه امری ؟، استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن . شاگرد گفت چرا نصیحت نکنم . استاد پیر گفت دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به...
-
ساختن روح
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:07
آلن جونز کشیش می گوید برای ساختن روح به چهار نیروی نامرئی نیاز داریم : عشق ، مرگ ،قدرت ، زمان . عشق لازم است زیرا خدا ما را دوست دارد . آگاهی از مرگ لازم است تا زندگی را بهتر بفهمیم . مبارزه برای رشد لازم است ، اما نباید در دام قدرتی که در این مبارزه به دست می آید بیفتیم زیرا می دانیم که این قدرت هیچ ارزشی ندارد....
-
شادی در تنهایی نیست
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:07
ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود . شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج ، نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید برخاست و از خانه بیرون آمد صدای فریاد و ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید . مبهوت فریاد ها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت : این صداها از آن مردیست...
-
فروتنی فریاپت
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:06
اردوان (سومین پادشاه اشکانی و فرزند تیرداد یکم) پادشاه ایران از بستر بیماری برخواسته بود با تنی چند از نزدیکان ، کاخ فرمانروایی را ترک گفته و در میان مردم قدم می زد . به درمانگاه شهر که رسیدند اردوان گفت به دیدار پزشک خویش برویم و از او بخاطر آن همه زحمتی که کشیده قدردانی کنیم. چون وارد درمانگاه شد کودکی را دید که...
-
قهرمان های آدمهای کوچک
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:05
ادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت . خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟! نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد . خردمند خندید و از او دور شد . از گردش...
-
میخهایی بر روی دیوار
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:04
پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بود ند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه پدر اورا به اطاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار...
-
عشق بورزید تا به شما عشق بورزند
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:03
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب...
-
مزدور
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:02
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت . فردای آن روز ، شاعری مدیحه سرای دربار ، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از...
-
برایت ارزوی کافی میکنم!!!
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:02
در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم : هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم." دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم...
-
نا امیدی خردمندان را هم به زمین می زند
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 13:01
خواجه نصیر الدین طوسی پس از مدتها وارد زادگاه خویش طوس شد . سراغ دوست دانای دوران کودکی خویش را گرفت مردم گفتند او حکیم شهر ماست اما یک سال است تنها نفس سرد از سینه اش بیرون می آید و نا امیدی در وجودش رخنه نموده است . خواجه به دیدار دوست گوشه نشین خویش رفت و دید آری او تمام پنجره های امید به آینده را در وجود خویش بسته...
-
لیلی، تشنه تر شد
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 12:59
لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است. خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟ خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم. لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد. خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی. لیلی گفت: دلم زندگی می...
-
لیلی، پروانه خدا
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 12:58
شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود. شمعی که کوچک بود و کم، برای سوختن پروانه بس بود. مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق. و زمین پر از شمع و پروانه شد. پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند. خدا گفت: شمعی باید دور، شمعی که نسوزد، شمعی که بماند. پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد، عاشق نیست. شب بود، خدا شمع...
-
لیلی، نام دیگر آزادی
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 12:56
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر را ساخت، شیطان کمکش کرد. دل، زنجیر شد، زن، زنجیر شد. دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری! خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است. امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود. خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره...
-
وجود و دریای خرد
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 12:56
پدری به زور فرزند نوجوان خویش را نزد استاد آورد و گفت : من با خانواده ام تازه به شهر ابیورد آمده ایم فرزندم می پندارد همه چیز را می داند و نیاز به درس و مکتب ندارد . استاد رو به فرزند او کرد و پرسید : آیا اینچنین است ؟ نوجوان گفت : آیا میزان فهم ما از جهان بیشتر از آن چیزی ست که می اندیشیم ؟ استاد گفت : خیر نوجوان...
-
آیا تکرار تاریخ ممکن است
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 12:55
مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود . پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را...
-
لیلی، رفتن است
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 12:54
خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من. ماجرایی که باید بسازیش. شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد. آنان که حرف شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد. مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد. خدا گفت: لیلی درد است. درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن. شیطان گفت: آسودگی ست. خیالی ست...
-
آیا در پس مرگ زندگی ست
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 12:54
دوباره باید بر می خواست او کارهای ناتمام بسیاری بر دوش خود حس می کرد آیا از پس استقبال از مرگ ، می توانست زندگی را دوباره در آغوش گیرد ؟ او یا باید فنای تدریجی را می پذیرفت و یا مرگ سریع را ، و شاید هم در پس این مرگ سریع زندگی را بدست می آورد . بلاخره تصمیم خویش را گرفت و از حصار اردوگاه بردگی و مرگ به بیرون پرید و با...
-
شیطان از انتشار لیلی می ترسد
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 12:52
خدا به شیطان گفت: لیلی را سجده کن. شیطان غرور داشت، سجده نکرد. گفت: من از آتشم و لیلی گل است. خدا گفت: سجده کن، زیرا که من چنین می خواهم. شیطان سجده نکرد. سرکشی کرد و رانده شد؛ و کینه لیلی را به دل گرفت. شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو کند و تا واپسین روز حیات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد. اما گفت: نمی توانی، هرگز نمی...
-
اسب سرکش در سینه لیلی
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 12:51
لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توی حلقه های موی من است. نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟ نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟ مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم، گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم. دلم را هم. لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین، نمی خواهی عکست را توی جام عسل...
-
لیلی، زیر درخت انار
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 12:51
لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ. گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزارتا دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید. خدا گفت: راز رسیدن فقط...