ادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!
نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد .
خردمند خندید و از او دور شد . از گردش
روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان
کامروا شدند . چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد
بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او
خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه
اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این
ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر
یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند .
خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا
بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور
شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .