دوباره باید بر می خواست او کارهای
ناتمام بسیاری بر دوش خود حس می کرد آیا از پس استقبال از مرگ ، می توانست
زندگی را دوباره در آغوش گیرد ؟
او یا باید فنای تدریجی را می پذیرفت و
یا مرگ سریع را ، و شاید هم در پس این مرگ سریع زندگی را بدست می آورد .
بلاخره تصمیم خویش را گرفت و از حصار اردوگاه بردگی و مرگ به بیرون پرید و
با چند نفر از مرگ رستگان عهد بست و ایران را نجات بخشید . بقول اندیشمند
یگانه کشورمان ارد بزرگ : هنگام گسست و بریدن از همه چیز ، می توانی بسیاری
از نداشته ها را در آغوش کشی .
آن کسی که از زندان بردگی بیرون جست و
ایران را نجات بخشید نادرشاه افشار بود که در سن ۲۵ سالگی پس از سالها تحمل
بردگی از حصار ازبکان بیرون آمده و کشور ایران را دوباره سرفرازی بخشید .
خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود ، که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد .
یکی از آنها گفت : نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود . خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت : خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست. حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست.روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده
است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته
باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما
امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته
لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون
این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز
گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک
خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در
غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و
توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته
ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا
که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از
مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی
خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش
خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که
به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر
شوهرت از بین رفته است.