فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای
سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را
برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد.
عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و
مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا
از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید
بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام
بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت
کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش
در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود.
به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!
سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به
بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از
خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او
را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم،
پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد،
به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!
پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!
روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت : ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من
وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و در مقابل حتی نزدیکانم
دشنامم می دهد . قاضی پرسید چرا ؟ این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی
آن مرد گفت : هیچ ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند .
قاضی گفت بیا
برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی به راه افتاده و به او گفت به
دروازه شو تا ببینم این نگهبان چگونه است . به دروازه که رسیدند نگهبان
پوز خندی زد و شروع کرد به دشنام گویی و تمسخر آن مرد بیچاره . قاضی صورت
خویش را از زیر نقاب بیرون آورد و گفت مردک مگر مریضی که با رهگذران
اینچنین می کنی سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پایش ۵۰
ضربه شلاق بزنند .
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود.
من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به
آخرین سوال رسیدم،
نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟
سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود.
پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟
استاد
جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته
توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبت کنید حتـی
اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد.
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!