داستان کوتاه

داستان های کوتاه ، داستانهای آموزنده و کوتاه ، داستانهای تاریخی ، داستانهای عبرت آموز، داستان تخیلی

داستان کوتاه

داستان های کوتاه ، داستانهای آموزنده و کوتاه ، داستانهای تاریخی ، داستانهای عبرت آموز، داستان تخیلی

جنگ خوب است یا بد ؟

بر دل مردم شهر نیشابور ترسی بسیار افتاده بود سپاه دشمن به نزدیکی شهر رسیده و تیراندازان و مردان نیزه بدست در پشت کنگره ها ایستاده و کمین گرفته بودند . ارگ فرمانروای شهر  پر رفت و آمدتر از هر زمان دیگر بود یکی از سربازان محکم درب خانه خردمند پیر شهر را می کوبید و در نهایت پیرمرد را با خود به ارگ برد فرمانروای شهر نگاهی به صورت آرام و نگاه متین پیر مرد افکنده و گفت می دانم که گلایه ها در سینه داری اما اکنون زمان این سخن ها نیست به من بگو در این زمان چه راهی در پیش روی ماست . شهر در درون سپاه فراوان دشمن گم خواهد شد . دشمن شهرهای بین راه را به آتش کشیده و سرها بریده است .  دیوارها و درهای شهر توان مقاومت زیادی ندارند . هیچ سپاهی هم به کمک ما نخواهد آمد ما هستیم و همین خونخواران پیش روی . لشکر آنها همچون نیزه ایی به سینه شهرمان فرود خواهند آمد.

ریش سفید شهر خنده اش گرفت : فرمانروا پرسید هنگامه جنگ و ستیز است نه جای خنده .
پیرمرد گفت فرمانروایی که می ترسد جان خویش را هم نمی تواند از مرگ نجات دهد چه برسد به مردم بی پناه را.
فرمانروا گفت سپاه دشمن در نزدیکی نیشابور است آن وقت من نهراسم .
ریش سفید گفت در این مواقع هر دو طرف سپاه به فرمانروای خویش و شجاعت او می اندیشند . مردم زندگی و امیدشان را در سیمای شما می بینند و سپاه دشمن هم به فرمانروای خویش .
فرمانروا اگر نباشد نه شهر باقی می ماند و نه سپاه دشمن. ریش سفید ادامه داد راه نجات ما از شمشیر های برهنه دشمن تنها و تنها در به زانو در آوردن فرمانروای آنها خلاصه می شود .  شما در درون شهر هستید و آنهم در مرکز شهر و آنها در بیابان و بدون دیوار ، حال فرمانروایی که امنیت ندارد شما هستید یا دشمن ؟.
فرمانروای نیشابور گفت اکنون در اطراف فرمانروای دشمن پنجاه هزار شمشیر بدست حضور دارند چگونه به او دست یابیم . ریش سفید گفت نیشابور شهری بزرگ است بگذار دور شهر حلقه بزنند به این شکل سپاه دشمن پراکنده می شود و تعداد نگهبانان فرمانروای آنان نیز بسیار کم خواهد شد . آن گاه در زمان مناسب عده ایی را با تن پوشهایی همانند سربازان دشمن به سراغ او بفرستید و سپس سر او را بر نیزه کرده بر برج و باروهای شهر بگردانید تا ترس بر جان آنان فرو افتد در غروب همان روز طبل جنگ را به صدا درآورد به گونه ایی که همه حتی سربازان ما هم بدانند فردا کارزار در راه است. فردایش چون سپیده خورشید آسمان دشت را روشن کند سپاهی نخواهید دید.
در همین هنگام رایزنان دربار نیشابور وارد شده و پند و اندرز دادن را آغاز کردند آنها می گفتند جنگ به سود هیچ کس نیست خونریزی دوای درمان هیچ دردی نیست و قتل کردن عذاب دنیوی و اخروی خواهد داشت . فرمانروا رو به ریش سفید شهر کرده و گفت می بینی رایزنان شهر ما را . پیرمرد گفت نوک پیکان سپاه دشمن از همین جا آغاز می شود . فرمانروا با شنیدن این سخن دستور داد رایزنان ابله را به زندان بیفکنند .

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : آنهایی که آمادگی برای پاسخگویی به تجاوز دشمن را با گفتن این سخن که : ” جنگ بد است و باید مهربان بود ، درگیری کار بدیست”  را رد می کنند ، ساده لوحانی هستند که خیلی زود در تنور دشمن خواهند سوخت .
چهار روز گذشت دروازه های شهر نیشابور دوباره باز شد ، کشاورزان و باغداران به سوی محل کار خویش بازگشتند و زندگی ادامه یافت .
فرمانروای نیشابور تا پایان زندگی پیرمرد به خانه او می رفت و درس ها می آموخت .

داستان کوتاه : زیر سایه های لغزان برف

زیر سایه های لغزان برف پاک کن نشسته است و با چشمان نیمه باز به جایی مثل افق نگاه می کند طوری که به نظر برسد با چشمان باز خوابیده است. ساعت ماشین خراب است و از صبح همان عدد لعنتی 02:08 را نشان می دهد. منتظر است. منتظر است باران آرام بگیرد.

"زنی در راهروی ورودی میهمان خانه در شیشه ای را باز می کند. دستش را می برد بیرون. باران هنوز تندی اش را دارد! بر می گردد و از پله ها بالا می رود."

اصلآ از بوی خاک باران خورده خبری نیست. شیشه را می بندد. هنوز چشمانش به جایی مثل افق خیره است. عاشق بوی "باران" است. یاد بچگی اش می افتد وقتی که مادربزرگش را خاک کردند. یادش می افتد که چکمه های قرمزش را پوشیده بود و آن روز چه قدر کیف می داد که پایش را به زور هم که شده به درون گل خیس فرو کند و جای پایش را وارسی کند.

"زن را می شود از ساختمان روبه رویی دید. از زیر پرده ها چندان معلوم نیست چه می کند. مثل اینکه دارد ساکش را می گردد. یا اینکه دارد چیزی را پاره می کند یا هر کار دیگر. پشتش به پنجره است. نور اتاق ضعیف است و هوا مه آلود و بارانی! انگار منصرف شده است. نزدیک تر می آید. نزدیک پنجره. می فهمد تحت نظر است اما نمی خواهد وانمود کند که متوجه شده است. بازش می کند پرده را کنار می زند. سرش را بیرون می آورد و با ته مایه ای از لبخند چشمش را می بندد و بو می کشد."

داشبورد را باز می کند. دنبال مبایلش می گردد. به عقب بر می گردد کیف چرمی اش را از بین ساک هایش می کشد بیرون. پیدایش می کند. باز چشمانش را به همانجا خیره می کند. چنان روی عکس بیلبرد خیره می شود که انگار افق را می نگرد. شماره می گیرد. دهانش نیمه باز مانده است. صدایی شنیده می شود. هنوز ساکت است. چیزی نمی گوید. چشمانش سنگین تر می شوند. لبخند تلخی صورتش را کش می دهد. گوشی آرام از دستش سر می خورد. زیر لب نفسش با "باران" می آمیزد.

" سرش را می برد داخل. پرده را می کشد. باد ضعیفی پرده را می لغزاند. موهایش تر شده است. چند قطره باران از روی پیشانی اش سر می خورند و جذب ابروانش می شوند. با لطافت خاصی انگشتش را روی ابرویش می کشد. آنقدر نمایشی حرکت می کند که احساس می کنم نمایشنامه ای را بی کم و کاست جلوی انبوه تماشاچیان اجرا ی کند. لبخندش را نگه داشته است. آرام با چرخشی ملایم رقصیدن آغاز می کند. با سرمستی و خونسردی عجیبی شروع می کند به کندن لباس هایش . چشمانش نیمه باز است. گاهآ بازشان می کند. ولی زود منصرف می شود. رقصان به طرف پنجره می آید.

هاله ای از زن زیر سرخی پرده دیده می شود باد پرده را به بدنش می کشد. می داند تحت نظر است. برای من نمایش می دهد. از این چنین دیدنش زجر می کشم. اما نمی توانم نگاه نکنم. همینطور کنار پنجره به رقصیدنش ادامه می دهد. نمی دانم دوست دارم پرده رابکشد یا نه! می بینمش اما نه آنطور که دلم می خواهد. به گونه ای می بینمش که تنها میلم به بیشتر دیدن زیاد تر شود. اندامش را نمی توانم تصور می کنم که زیر این سرخی ، زیر این پرده چگونه در هم می لولد.

هر لحظه مه غلیظ تر می شود. نمی توانم خوب ببینمش. با دیوانگی خاصی پرده را کنار می زنم. دیگر هیچ برایم مهم نیست که مرا ببیند یا نه! می خواهم پنجره را هم باز کنم. نمی توانم. هر لحظه که مصمم تر می شوم بازوانم سست و سست تر می شوند و من به زیر می لغزم. نیروی پاهایم به تحلیل می رود. یک لحظه می بینم که پرده را کنار زده و به من می خندد و با اشاره می خواهد چیزی را بفهماند. به زمین می افتام. نمی توانم حرکت کنم می خواهم یک بار دیگر ببینمش. می خواهم نامش را فریاد بزنم ، کمک بخواهم اما جای فریاد زیر لب نفسم با "باران" می آمیزد.

از بالا می بینم که روی زمین به سینه افتاده است و زور می زند فریاد بزند اما نمی تواند. انگار دارد می میرد. نزدیکش می شوم. جوان به نظر می آید! صورتش را نمی توان وسط هاله های سرخ تشخیص داد. می شناسمش. باید جایی دیده باشمش اما کجا نمی دانم.

هنوز با انگشتش علامت می دهد. "باران" برای من تمام شده است. اما بوی تند "باران" در حفره های دماغم بدجوری حبس شده است. سرم درد می کند. به طرف در می روم. روی در عدد 208 حک شده است. در را باز می کنم. نور کمی در اتاق به رنگ سرخ جریان دارد ، مثل غبار می چرخد و خود را به دیوار ها می کوبد. همه چیز مات دیده می شود. می بینمش که هنوز آن لبخند بر لبانش جاری است و چشمانش نیمه باز مانده. طوری که احساس می کنم با چشمان باز خوابیده است. صورتم را نزدیک تر می کنم. می گیرم پایینی را مثل عدد دو و مثل ماری که زهر از دهانش بیرون ریزد تلخی زبانش را مزه می کنم مثل آرامش هولناک سرخ بالشی که از گرمای تب می سوزد میچسبم به بدنش. عرق سرد می چکد و آزارم می دهد! خواب را از چشمانم لیس می زند و خواب را از چشمانش می مکم! نمی دانم چه می کنم و چرا این چنین گرمم که می سوزم مثل تب در بالشی خیس از عرق و سردی آزار دهنده اش که می سوزاندم مثل آتش. خفه می شوم و خفه می شود در تاریکی آلوده غبار های مرده سرخی که می ریزد روی بدن هایمان و می چسباند پوستش را به من و دردم می آید و نمی دانم که چگونه عشق بازی می کنم و نمی فهمم که آیا لذتی می برم یا نه؟ تنها فریاد زوزه ای می شنوم که انگار سال ها پیش سر داده شده و من پژواک هایش را بشنوم. می شنوم صدای کسی را که فریاد می زد :«باران»"



باران بند آمده. از صدای زنگ موبایلش بیدار می شود. گوشی را از زیر پایش برمی دارد. شماره را نگاه می کند شماره باران است! مردی از آن طرف داد می زند. بدون اینکه پاسخی بدهد خاموشش می کند. سرش را بالا می گیرد از آینه به صورتش نگاه می کند. با دستمال ، خیسی چشمانش را پاک می کند. به سرعت از جلوی بیلبرد دور می شود. با خودش فکر می کند که باران قبل از خودکشی در آن مسافرخانه لعنتی شاید مدل تبلیغاتی بود

داستان کوتاه : ساعت را نگاه می کنم

ساعت را نگاه می کنم. ده است. آخ چه قدر خوابم می آید! حتماً همه رفته اند . مانند هر سال . انگار نه انگار که دیشب تا کنون نه ساعت خوابیده ام . این قدرخواب های جورواجور و مزخرف می بینم که احساس پریشانی عجیبی بهم دست می دهد. هنوز به چند ساعت خواب دیگر نیاز دارم. اگر مثل سال های گذشته رفتار کرده باشند حتما پدر نرفته است . عادت باقی اعضای خانواده است که در «روز سپید» هر سال اول صبح به محل عبادت با جماعت می روند. من هم دو سال همراهیشان کردم اما چیزی دستگیرم نشد و هیچ سودی در این کار ندیدم ! بعد فکر کردم که وقتی در این روز پدر این قدر مهربان است چرا باید مهر او را از دست داد و برای عبادت همگانی _که بی نتیجه هم هست_ رفت!؟ باری به این نتیجه رسیدم که بهتر است امروز در خانه بمانم و از لحظاتم بهتر استفاده کنم. با این که احتیاج به خواب دارم ، اما باید برخیزم ! باید از امروز به خوبی استفاده کنم . به صورتی مبهم به یاد می آورم که صبح مادر دستوراتی به من داده است. اما اهمیتی ندارد زیرا کارهای مهم تری دارم. امروز همه جا حسابی تمیز و صامت است ! اصلا اسم « روز سپید » را من به همین خاطر برای این روز انتخاب کرده ام . همه چیز پاک است و در خیابان ها نیز سر و صدایی وجود ندارد. البته نفس و روح مردم نیز تا حدی پاک می شود و در مجموع همه چیز سپید است! علت این که دیشب خواب های پریشان می دیدم این بود که : قصد داشتم امروز به عبادت نروم و دیشب هی با خودم کلنجار می رفتم که آیا کار درستی می کنم یا نه؟ این قدر فکر کردم که افکارم حسابی پیچیده و در هم ریخته شدند. لیکن باید برخیزم که کارهای زیادی دارم.

لباس های زیبا ترم را می پوشم ؛ به پدر سلام می کنم و او همراه لبخندی جوابم را می دهد و احوالم را می پرسد و من هم با خوش رویی پاسخ می دهم . دارم اتاقم را تمیز می کنم که فکرم سراغ پدر می رود. از همان لبخند آغاز صبحش دریافتم که امروز هم ، چون سال های پیش با مهر خاصی رفتار می کند. باید به سراغ نقاشی نیمه کاره ام بروم . هنوز فکرم پیش پدر است . ناگهان به این فکر می کنم که او در روز سپید چه گونه عمل می کند؟ این قدر دیشب فکر کرده ام که اکنون قدرت تفکر چندانی ندارم ، لیکن این یکی ، از آن دسته فکرهای سخت نیست . پدر ساعات یا دقایقی را به تنهایی در اتاقش به سر می برد و باقی ساعات روز را همراه ماست و با خوش رویی با ما صحبت و کمکمان می کند. اما نمی دانم در آن ساعات تنهایی چه گونه تزکیه ی نفس و روح را انجام می دهد و یا اصلا انجام می دهد؟ البته از رفتارش روشن است که نسبت به اعمال خاص روز سپید بی تفاوت نیست. حس کنجاوی شدیدی در من پدید آمده و البته همواره به این امید وارم که همان گونه که کارهای پدر همیشه بر من تا ثیر گذاشته ، تهذیب نفس او نیز بر من خاصه بر افکار بی نتیجه و خسته ام اثر کند. با این که اندیشه ام امروز پریشان است ، نمی دانم چرا این قدر حال دارم و خوش بختانه همین حال و حوصله ، افکارم را در بهبودشان یاری می کند . با این وجود جلوی عملی کردن کنجکاوی خود را می گیرم . آه ! من احتیاج به یک طرح تازه دارم ! نقاشی را باز نیمه کاره می گذارم و به سراغ ویلون می روم . با نواختن آن شور و احساس عجیبی در من ایجاد می شود . . . بی اراده ویلون را رها می کنم و به سراغ پدر می روم . احساس می کنم دلم می خواهد با او باشم و با او صحبت کنم . پدر در اتاق است . در را باز می کنم . ناگهان حس عجیبی در من ایجاد می شود. پدر احتمالا در حال عبادت است . من که بسیار منتظر چنین فرصتی بودم لیکن نمی توانم حالت پدر را تشخیص دهم و کم کم هم این امر را فراموش می کنم . چهره ی پدر را می بینم که با خوش رویی بر من لبخند می زند . بی اختیار داخل می شوم و به سوی او می روم . چهره ی خود را در آ یینه ی درون اتاق می بینم که لبخندی شبیه پدر بر لب دارم . در احساسی عجیب غرق می شوم و چیزی به خاطر نمی آورم ...

داستان کوتاه : درخشش سپید و خنک معشوق

در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.

داستان کوتاه : شانه خودخواه از زیبا تبریزی

در روزگاران دور یکی از دانه های شانه ایی ، از دوست جادوگرش خواست که قد او را از بقیه دانه های شانه بلندتر کند .
جادوگر ابتدا مخالفت کرد اما با اصرار دانه خودخواه قبول کرده و یک سانت از دیگر دانه ها قدش را بلندتر نمود .

هنگامی که صاحب شانه خواست موهایش را شانه کند احساس کرد خاری بر سرش فرو می رود . شانه را که خوب نگاه کرد شگفت زده شد زیرا دانه ایی را می دید که از دیگر دانه ها بلندتر شده . چاره ایی نبود یا شانه را باید دور می انداخت و یا آن دانه بلند را کوتاه می ساخت . تصمیمش را گرفت .
چاقوی تیزی آورد و بر گلوی دانه خودخواه نهاد .
دانه شانه مرگ را در زیر گلوی خویش حس کرد .
خودش را بخاطر آرزویش نفرین و سرزنش کرد
ناله ها کرد
فریادها کشید
و جیغی از ته دل
اما ....
هیچ کدام دوای دردش نشد و سرش را از دست داد.

از آن پس هیچ دانه شانه ی چنین خواست و آرزویی را مطرح ننموده است . همه دانه ها می دانند در کنار هم امنیت دارند...