روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت : ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من
وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و در مقابل حتی نزدیکانم
دشنامم می دهد . قاضی پرسید چرا ؟ این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی
آن مرد گفت : هیچ ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند .
قاضی گفت بیا
برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی به راه افتاده و به او گفت به
دروازه شو تا ببینم این نگهبان چگونه است . به دروازه که رسیدند نگهبان
پوز خندی زد و شروع کرد به دشنام گویی و تمسخر آن مرد بیچاره . قاضی صورت
خویش را از زیر نقاب بیرون آورد و گفت مردک مگر مریضی که با رهگذران
اینچنین می کنی سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پایش ۵۰
ضربه شلاق بزنند .
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود.
من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به
آخرین سوال رسیدم،
نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟
سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود.
پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟
استاد
جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته
توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبت کنید حتـی
اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد.
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!
در یکی از روستـاهای ایتالیـا، پسر بچه شـروری بود که دیگران را با سخنـان زشتش خیلی ناراحت می کرد.
روزی
پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با
حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار انبار بکوب.
روز
اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد
دفعاتی که دیگران را می آزارد ، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای
کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم!
پدر
دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و
گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن.
دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت
دیگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند. تو می
توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هـزاران بـار
عذرخواهـی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.
اما آن هیبت سیاه هم چنان جلو می آمد. با همان قدم های منظم همیشگی. قدم
هایی که انگار با کفش هایی با پاشنه های تیز برداشته می شدند. پاشنه هایی
که زمین را سوراخ می کرد. تق تق تق تق.کفش هایی با پاشنه های سیاه.
ساعت
دیواری بزرگ هم همچنان ادامه می داد. نوک تیز ثانیه شمار هر لحظه خطی را
نشان می داد و صدای حرکتش در سالن خالی می پیچید. هیبت سیاه قدم هایش را با
ساعت تنظیم کرده بود یا ساعت با او؟
-بایست... لطفا! بایست. بایست. بایست... حاضرم هر چی دارم بدم فقط بایست...
حتی یک لحظه هم توقف نکردند. هیچ کدامشان. حتی حرکتشان را کند هم نکردند. حتی نپرسیدند که حاضر است چه چیزی را بدهد.
تق
تق تق تق. این زمین نبود که با هر قدم سوراخ می شد. او بود. ذهنش بود.
وجودش بود. با هر "تق" انگار در زمین فرو می رفت. انگار هر قدم روی سر او
فرو می آمد.
-نه... بایست! ادامه نده، بایست...
هیبت سیاه
نزدیک شده بود. خیلی نزدیک. ساعت هم همچنان ادامه می داد. کند تر نشده بود.
تند تر هم نشده بود حتی. فقط ادامه می داد. او بیشتر فرو می رفت.
ضجه زد:
-بایست...
هیبت سیاه با تمام سیاهی اش به روی او فرو آمد. تیک/تق.
آخرین ضربه بود