« ادیب زاده می گوید:
زمان شاه شنیدم، که پای علی باغبان باشی [زادهٔ ۱۳۰۳ در طرقبه مشهد] شکسته …!
با گروه فیلم برداری رفتیم و وقتی با اون مصاحبه کردم با ناراحتی گفت:
دکتر ها گفته اند باید یک پای من رو قطع کنند …
شب، که فیلم پخش شد ۵۰ خط تلفن جام جم توسط مردم اِشغال شده بود و همه با عصبانیت می خواستن یه جوری به علی باغبان باشی کمک کنن …
همون
شب، محمدرضا پهلوی، که در اون زمان ولیعهد بود و نزدیک به ۱۷ سال داشت، به
آقای جهان بانی، رییس سازمان ورزش (که اوایل انقلاب اعدام شد) دستوری
داده بود، که او هم شبانه به در خانه ی باغبان باشی رفته بود و پاسپورتش را
درست کرده بودند و روز بعد ساعت ۱۱ صبح از فرودگاه زنگ زد که:
مثل اینکه معجزه شده و من برای درمان به نیویورک میروم.
در
نیویورک پایش را یک پروفسور بزرگ عمل کرد، بعد از دو ماه، که برگشت از
همان فرودگاه مهرآباد به ما زنگ زد، که من میخواهم به زودی در یک مسابقهی
دو و میدانی شرکت کنم و شما را هم دعوت میکنم.
علی
باغبان باشی، وقتی در زمان ریاست جمهوری خاتمی به مراسم تقدیر و نکو داشت
پیش کسوتان دعوت شد، زمانی که نام باغبان باشی، در مراسم از طریق بلند گو
اعلام گردید، خاتمی از یکی از حاضرین پرسید:
مگر باغبان باشی زنده است؟!
و چه ضیافتی بود، در آغوش کشیدن و اشک به چشم آوردن خاتمی برای قهرمانی که نام ایران را بر بلندای المپیک جهانی فریاد کشید …!
باغبان باشی، اکنون ۸۴ سال سن دارد و هنوز فعالیت ورزشی می کند …!
اخرین باری، که باغبان باشی را دیدم، دور میدان دروازه قوچان مشهد بود؛ به گرمی حال و احوال کردم و او گفت:
شما مگه من رو می شناسی؟
لبخندی زدم و گفتم:
تمام دنیا شما رو می شناسن…!
باغبان باشی، هنوز در طرقبه زندگی می کند و روحیه ی شاد و ورزش کاری دارد »
آری
به قول حکیم ارد بزرگ : ( در هر سرنوشتی ، رازی مهم فرو نهفته است ) .
گاهی هر کدام از ما وسیله ترقی همدیگر می شویم و خود از مسیری که طی می
کنیم بی اطلاعیم . حقیقت این است که ما آدم ها بخشی زیادی از تکامل خود را
مدیون دیگر افراد جامعه هستیم . پس زنده باد دوستی ها و یاوری ها ...
آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.
زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می داد.
روی میز کار شوهرش نامه ای پیدار کرد .
«...پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود...»
نوشته Monica Ware
ترجمه شادمان کلاه زری
وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.
اوگفت:«آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.»
با ضعف پرسیدم :« من کجا هستم؟»
آن زن گفت :« در ناگازاکی»
نوشته Alan E Mayer
مادر : نمی تواند جای دیگری برود آخر پیدایش می کنی غصه نخور!
گفتم : آخه چطوری؟ اون پرنده ایی زیبا بود که پرواز کرد و رفت.
مادر گفت برادرت گوش به بازیست ، بدل نگیر او عاشق پرنده تو بود نمی دانست پرنده قفس را دوست ندارد و خواهد پرید .
باز هم باید شاد باشی که پنجره بسته بود .
در خیالم صدای پرنده را آهسته شنیدم که می گفت :
در قفس هستم !
دست دراز کن و مرا بردار
دست دراز کردم و پرنده را برداشتم و به مادر نشان دادم. چه نرم و زیبا بود! آرام در گوش
پرنده زمزمه کردم :
عجب کلکی هستی!!
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟