داستان کوتاه

داستان های کوتاه ، داستانهای آموزنده و کوتاه ، داستانهای تاریخی ، داستانهای عبرت آموز، داستان تخیلی

داستان کوتاه

داستان های کوتاه ، داستانهای آموزنده و کوتاه ، داستانهای تاریخی ، داستانهای عبرت آموز، داستان تخیلی

بد شانسی

وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.

اوگفت:«آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.»

با ضعف پرسیدم :« من کجا هستم؟»

آن زن گفت :« در ناگازاکی»


نوشته Alan E Mayer

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد