ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچهای راه میرفت و فکر میکرد که من هر
گناه و خباثتی که وجود دارد, انجام دادهام. این شیطان چه کار کرده که من
نکردهباشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با
من کاری داشتی؟
- شما؟
- من شیطانم, گویا نام مرا میبردی.
- بله,
میخواهم بدانم تو چه کردهای که اینقدر به بدی مشهوری. من هر فعل بدی که
به ذهن برسد انجام دادهام و مطمئنم که صدبار از تو بدترم. کاری هست که تو
کردهباشی و من نکردهباشم؟
- نمیدونم پسرم, میخواهی یک مسابقه با هم بدهیم تا ببینیم که من چه کار میتوانم بکنم و تو چه کار؟
- موافقم.
- پس وعده ما یک ماه دیگر, همین جا.
مرد
خبیث میرود و در این یک ماه از هیچ قتل و جنایت و ##### و خباثتی دریغ
نمیکند. دزدی میکند و به حق دیگران ##### میکند و با استفاده از
سیاستهای پلید, ملتهای مختلف را به جان هم میاندازد و جنگ درست میکند. و
خلاصه هر عمل ناشایست و هر فعل کثیفی از او سرمیزند. بعد از یک ماه به
کوچه محل قرار باز میگردد. پیرمرد یا همان شیطان خودمان آرام آرام میآید.
مرد میپرسد: خب پیرمرد چه کردی؟ شیطان با صدایی لرزان میگوید: پسرم اول
تو بگو چکار کردی؟ و مرد شروع میکند به تعریف آنچه از بدی و کثیفی در این
یک ماه کرده.
- خب, میبینی که من از هیچ خباثتی کم نگذاشتهام. حالا تو بگو چکار کردی؟