پدر فلسفه اردیسم "ارد بزرگ" جمله بسیار عبرت آموزی دارد او می گوید
: (از مردم غمگین نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت .) و در جای
دیگر می گوید : (آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده
است . )
شادی پی و بن شتاب دهنده رشد و بالندگی جامعه است شاید اگر این
موضوع مورد توجه سلوکیان غم پرست و جنگجویان عرب و مغولهای متجاوز بود
دامنه حضور آنها در سرزمین های تحت سیطره شان بیش از آن می شد که امروز در
تاریخ می خوانیم .
آنچه ایرانیان را محبوب جهانیان نموده وجود خصلت شادی
و بزم در میان آنان در طی تاریخ بوده است . خویی که با سکته هایی روبرو
بوده اما پاک شدنی نیست . شادی ریشه در پاک زیستی ما دارد برای همین
استثمارگر و یاغی نشدیم چون شادی را در دوستی دیدیم همانگونه که ارد بزرگ
می گوید : (شادی کجاست ؟ جایی که همه ارزشمند هستند .) عزت و احترام هم را
حفظ می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و به حقوق خویش و هم میهنانمان
احترام می گذاریم اینست مرام ما ایرانیان ...
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.
همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!'
او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!'
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'.
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.'
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.
مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت
طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به
مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت
کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى
خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما
یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد
شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما
میدهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا
خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما
سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب
دهم ۵٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت
داد که با برنامهنویس بازى کند.
برنامهنویس نخستین سوال را مطرح
کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان
آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد. حالا نوبت خودش بود.
مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین
میآید ۴ پا؟» برنامهنویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر
قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه
از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در
کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد.
سپس براى تمام
همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره
بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس
مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
برنامهنویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه
بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵
دلار به برنامهنویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...